|
درِ حياط ، با وَنگ ونگ كودكانه اي باز شد . پسرك با لپ هاي پف كرده و چشمان دُرشتي كه از فرط خوشحالي برق مي زد ، وارد حياط شد، در چوبي زهوار دررفته را ، با پاشنه پا به چارچوبش كوبيد . دستي به موهاي عرق كرده اش كشيد. لپ هايش گل انداخته بود . چشم هايش مي خنديد و چهره اش روشن شده بود . مكثي كرد . چشم دوخت به ماهي سرخ كوچك درون كيسه پلاستيكي كه مدام وَرجه وورجه مي كرد و آرام و قرار نداشت . صداي خسته و گرفته مادر، از قاب پنجره بيرون ريخت . پسرك ، سرش را به سمت پنجره چرخاند . مادر ، با چهره اي تكيده و چشماني خمار ، مثل نقشي درون قاب پنجره، خشكش زده بود. موهاي خيالي اش، با عبور نرم نسيم، بر چهره اش مي لغزيد . پسرك ، به سمت ايوان به راه افتاد . دل تو دلش نبود . سعي مي كرد آنقدر آرام راه برود كه آب درون كيسه، كوچكترين موجي بر ندارد . كفش هايش را كند . داخل اتاق كه شد ، مادر هنوز پشت پنجره ايستاده بود . به نقطه گنگي زل زده بود . پسرك جلوتر رفت . با دست كوچكش ، لباس او را كشيد . با لرزشي خفيف برگشت . خنده پسرك را كه ديد ، لبخند گنگي كنج لبانش غنچه زد. « ننه ! نيگا چي خوشگله ! از عباس آقا گرفتمش . بيس تومن بود ها ! امّا بمن داد ده تومن. بش گفتم كه فقط ده تومن دارم . اونم ، اينو بهم داد . نازه ننه نه ؟ حالا مام، سر سفره مون ماهي داريم. » مادر ، گوشه لب هاي خشكيده اش را ، به نشان لبخند چروكي داد . دستي به سر پسرك كشيد . « آفرين پسرم » ي گفت و به گوشه ديوار خزيد . سرش را به ديوار گذاشت . زانوانش را بغل كرد . كمي ران هاي استخواني اش را ماليد . سوزن نخ كرده اي بدست گرفت و خودش را با لباس نيم دوخته اي مشغول كرد . پسرك ، تَشت سرخي را پر از آب كرد . لحظاتي چشم دوخت به حباب هاي ريز و درشتي كه يكي يكي پف مي كردند و مي تركيدند .كيسه پلاستيكي را درون تشت خالي كرد كمي آب از لبة آن روي موكت جهيد . ماهي سرخ كوچك ، شاداب و قبراق، اين سو و آن سو مي رفت . كاسه مسي برداشت و آب اضافي تشت را ، پاي شمعداني پژمرده لب طاقچه خالي كرد . تشت را كنار ديوار گذاشت و خودش همان جا درازكش شد . كف دست هايش را ، زير چانه اش قرار داد و تا غروب ، چشم از ماهي سرخ كوچكش بر نداشت . غروب كه شد ، آسمان رنگ خون بخود گرفت . مادر ، روي پتوي گلدار كنج ديوار ، طاق باز دراز كشيده بود . به شكاف دهان دريده سقف زل زده بود . مگسي بي قرار ، چرخ مي زد و وزوز مي كرد . كتري روي علاءالدين ، به قل قل افتاده بود . گويي او نيز ، در تب و تاب فرا رسيدن سال نو ، آرام و قرار نداشت . پسرك ، با چشمان خمار ، روي بدنه خونين رنگ تشت ، ضَرب گرفته بود . شهر ولنگ و واز ، غرق درياي نور و سرور بود و اطاقك اين گوشة شهر ، خفته در سكوتي سرد و نمور بود . در خانه ، با نالة زنگ زده اي باز شد . پدر ، با هاله اي از دود سيگار گرد سرش ، پاورچين پاورچين وارد حياط شد . كونه سيگارش را با پاشنه پا،له كرد . كت غبار آلودش را تكاند و داخل اتاق شد . نگاه سرزنش باري به مادر انداخت . رگ كمرش را شكست . نيشخندي به دندان كشيد : « باز كه خوابيدي زن ! ناسلامتي شب عيده ها ! » . مادر ، براي لحظه اي ، چشم از سقف گرفت . نگاه خسته اي به پدر انداخت و دوباره در اعماق شكاف سقف فرو رفت . پدر ، پِچ پِچ خشكي كرد. كلاه نخي اش را از سر كند و به گوشه ديوار پرت كرد . پالتو نفتي اش را ، درآورد . پيچ راديوي لب طاقچه را باز كرد : « بهار آمد و شمشادها جوان شده اند . . . » . چشمش ، به هيكل درازكش پسرك و تشت سرخ آب افتاد: « آباريكلا پسرم ! ماهي خريدي بابا ؟ . . . پول از كجا ناقلا ؟ باز كش رفتي ؟! اي كَلَك !! عيب نداره . حالا چرا دراز كشيدي ؟ پاشو . پاشو دست نَنَتَم بگير و بلندش كن كه الآنه سال تحويل مي شه . پاشو ديگه ! آباريكلا ! . . . » و زير قهقهه زد . پسرك ، چشمان پف كرده اش را مالاند. جَستي زد و دو زانو نشست . پدر ، نزديك تشت آمد . به ماهي گلي درون آب چشم دوخت: « چه خوشگله ! » « از عباس آقا گرفتمش » . برق خنده ، چهره پدر را روشن كرد . دستي به سر پسرك كشيد . بيژامهاش را از سر ميخ برداشت و شلوارش را عوض كرد . جوراب هاي گُله به گُله سوراخش را از پا كند . بوي تعفن دم كرده اي در اتاق نشست . با سرانگشتهاي دراز و استخواني اش ، چرك مرده . ميان انگشتان پاهايش را گرفت . « رسيد مژده كه آمد بهار سبزه دميد . . . » . مادر، نگاه خوابزده اي به پسرک انداخت. «تا دقايقي ديگر سال نو فرا ميرسد. بياييد تا در اين لحظات مقدس، بخنديم، شاد باشيم و دعا کنيم تا …». دوباره نگاه مادر، روي شکاف سقف که گويي هر لحظه بزرگ و بزرگتر ميشد خشکيد. پدر برخاست . لا اله الّا ا… خشكي گفت . با نوك پنجه پا، پهلوي مادر را نوازش كرد. «باز چته ؟ بابا يه امشبو بي خيال شو! پاشو! الآنه سال تحويل مي شه ها! » . سكوت مادر را كه ديد . لحنش ، جّدي تر شد . « آخه چي تو اون درز واموندَست كه همش زل زدي بش ؟! » . مادر ، خشك و بي حركت ماند . پدر ، رو به پسرك كرد . صدايش دوباره نرم شده بود ، يا سعي مي كرد نَرمَش كند. « پاشو بابا سفره رو بنداز ببينم بلدي يا نه . مَنَم الآنه نَنَتو ور مي دارم و ميآم . » دوباره زير چشمي ، نگاهي به مادر انداخت . « پاشو ديگه ! شب عيديمون رو خراب نكن. لااقل فكر اين بچه باش. دلشو نشكن. نيگا رفته طفلك واسه سفره ، ماهي گرفته …» مادر چيني به پيشاني انداخت . با گوشه زبان ، لب خشكيده اش را مَك زد : « ديگه خسته شدم . خسته . مي فهمي ؟ » . پدر ، لرزه اي در خود حس كرد . صداي ترق تروق انگشتانش را درآورد . تف غليظي ، به گوشه سخت و سيماني اتاق ، پرت كرد . پسرك با لپ هاي گل انداخته ، جلوي آينة سفره نشسته بود و به دنبال تصوير ماهي سرخ كوچكش ، سرش را روي گردنش تاب مي داد . « كم كم به لحظات مبارك سال تحويل نزديك مي شويم . بياييد دعا كنيم تا . . . . » . موج درد و خشم، به مغز پدر يورش آورد. دستش مي لرزيد; قلبش بيشتر . « پاشو بچه اون لامصبو خفه كن ! » پدر به ديوار تكيه زد . دستي به سرش كشيد . « آخه بدمصب چي از جونم مي خواي ؟ تو كه ديگه پدرم را درآوردي. مگه من بدبخت واسه كي كار مي كنم ؟ براي چي جون مي كنم ؟ مگه هم واسه شما نرّه خرا نيست ؟ هي مِثِه مِيّت مي تمرگي يك گوشه و ميخ مي كوبي تو اعصابم . يه شب شد كه بيام خونه و تو رو سرحال ببينم . نشست و سرش را به ديوار گذاشت. « نيگا كره خر چي جوري خرابش كرد. اينم ازشب عيدمون … ». پسرك لرزيد. گونه هايش گرم شده بود. ماهي درون تشت خشكش زده بود وجُم نمي خورد.مادر كف دست هايش راروي صورتش گذاشت وشروع به هق هق كرد. شانه هاي نحيفش ، مثل بيد مي لرزيد و موهايش مي درخشيد . هق هق خفه مادر ، فضاي مرگبار اتاق را مي لرزاند . پدر نفس نفس مي زد . زير لب ، فحش مي داد . آسمان برقي زد . پدر از جايش برخاست . لامپ اتاق را خاموش كرد . اتاق در سياهي وهم آلودي ، غرق شد . سيگاري گيراند . به ديوار تكيه زد . يك پايش را دراز كرد و ساعدِ سيگار به دستش را، روي زانوي خميده ديگرش گذاشت . سرخي كونه سيگار مثل لخته خوني ، در تاريكي اتاق مي درخشيد . پدر ، ناخودآگاه به ياد گذشته ها افتاد . جواني ، شور ، دَست خالي و يك دنيا عشق پاك . مرجان ، يكدندگي او در بدست آوردنش و. . . . خنده اي بر لبانش حك شد; خندة تلخي كه ناگهان به بغض گرفته اي بدل شد . هق هق مادر ، شدت يافته بود . تصوير ته سيگار پدر ، مثل ماهي سرخ كوچكي ، روي آينه برق مي زد . دود سيگار ، مار مانند ، بالا مي خزيد و در سينه سقف ، محو مي شد . پسرك پيشاني اش را لبه تشت گذاشت . سعي كرد ، در اين تاريكي ، ماهي سرخ كوچكش را بيابد . كم كم ، گونه هاي پسرك نيز ، مثل چشمهايش نمناك شد . چند دقيقه بعد ، از بلندگوي مسجد محل ، صداي خش دار گوينده اي به گوش مي رسيد كه دعاي سال تحويل را ، با نوايي آهنگين ادا مي كرد . |
|