ماهي سرخ كوچك

محمود خواجه‌پور
mahmoodkh2002@yahoo.com



درِ حياط ، با وَنگ ونگ كودكانه اي باز شد . پسرك با لپ هاي پف كرده و چشمان دُرشتي كه از فرط خوشحالي برق مي زد ، وارد حياط شد، در چوبي زهوار دررفته را ، با پاشنه پا به چارچوبش كوبيد . دستي به موهاي عرق كرده اش كشيد. لپ هايش گل انداخته بود . چشم هايش مي خنديد و چهره اش روشن شده بود . مكثي كرد . چشم دوخت به ماهي سرخ كوچك درون كيسه پلاستيكي كه مدام وَرجه وورجه مي كرد و آرام و قرار نداشت . صداي خسته و گرفته مادر، از قاب پنجره بيرون ريخت . پسرك ، سرش را به سمت پنجره چرخاند . مادر ، با چهره اي تكيده و چشماني خمار ، مثل نقشي درون قاب پنجره، خشكش زده بود. موهاي خيالي اش، با عبور نرم نسيم، بر چهره ‌اش مي لغزيد . پسرك ، به سمت ايوان به راه افتاد . دل تو دلش نبود . سعي مي كرد آنقدر آرام راه برود كه آب درون كيسه، كوچكترين موجي بر ندارد .
كفش هايش را كند . داخل اتاق كه شد ، مادر هنوز پشت پنجره ايستاده بود . به نقطه گنگي زل زده بود . پسرك جلوتر رفت . با دست كوچكش ، لباس او را كشيد . با لرزشي خفيف برگشت . خنده پسرك را كه ديد ، لبخند گنگي كنج لبانش غنچه زد.
« ننه ! نيگا چي خوشگله ! از عباس آقا گرفتمش . بيس تومن بود ها ! امّا بمن داد ده تومن. بش گفتم كه فقط ده تومن دارم . اونم ، اينو بهم داد . نازه ننه نه ؟ حالا مام، سر سفره مون ماهي داريم. »
مادر ، گوشه لب هاي خشكيده اش را ، به نشان لبخند چروكي داد . دستي به سر پسرك كشيد . « آفرين پسرم » ي گفت و به گوشه ديوار خزيد . سرش را به ديوار گذاشت . زانوانش را بغل كرد . كمي ران هاي استخواني اش را ماليد . سوزن نخ كرده اي بدست گرفت و خودش را با لباس نيم دوخته اي مشغول كرد .
پسرك ، تَشت سرخي را پر از آب كرد . لحظاتي چشم دوخت به حباب هاي ريز و درشتي كه يكي يكي پف مي كردند و مي تركيدند .كيسه پلاستيكي را درون تشت خالي كرد كمي آب از لبة آن روي موكت جهيد . ماهي سرخ كوچك ، شاداب و قبراق، اين سو و آن سو مي رفت .
كاسه مسي برداشت و آب اضافي تشت را ، پاي شمعداني پژمرده لب طاقچه خالي كرد . تشت را كنار ديوار گذاشت و خودش همان جا درازكش شد . كف دست هايش را ، زير چانه اش قرار داد و تا غروب ، چشم از ماهي سرخ كوچكش بر نداشت .
غروب كه شد ، آسمان رنگ خون بخود گرفت . مادر ، روي پتوي گلدار كنج ديوار ، طاق باز دراز كشيده بود . به شكاف دهان دريده سقف زل زده بود . مگسي بي قرار ، چرخ مي زد و وزوز مي كرد . كتري روي علاءالدين ، به قل قل افتاده بود . گويي او نيز ، در تب و تاب فرا رسيدن سال نو ، آرام و قرار نداشت .
پسرك ، با چشمان خمار ، روي بدنه خونين رنگ تشت ، ضَرب گرفته بود . شهر ولنگ و واز ، غرق درياي نور و سرور بود و اطاقك اين گوشة شهر ، خفته در سكوتي سرد و نمور بود . در خانه ، با نالة زنگ زده اي باز شد . پدر ، با هاله اي از دود سيگار گرد سرش ، پاورچين پاورچين وارد حياط شد . كونه سيگارش را با پاشنه پا،له كرد . كت غبار آلودش را تكاند و داخل اتاق شد . نگاه سرزنش باري به مادر انداخت . رگ كمرش را شكست . نيشخندي به دندان كشيد : « باز كه خوابيدي زن ! ناسلامتي شب ‌عيده ها ! » . مادر ، براي لحظه اي ، چشم از سقف گرفت . نگاه خسته اي به پدر انداخت و دوباره در اعماق شكاف سقف فرو رفت . پدر ، پِچ پِچ خشكي كرد. كلاه نخي اش را از سر كند و به گوشه ديوار پرت كرد . پالتو نفتي اش را ، درآورد . پيچ راديوي لب طاقچه را باز كرد :
« بهار آمد و شمشادها جوان شده اند . . . » . چشمش ، به هيكل درازكش پسرك و تشت سرخ آب افتاد: « آباريكلا پسرم ! ماهي خريدي بابا ؟ . . . پول از كجا ناقلا ؟ باز كش رفتي ؟! اي كَلَك !! عيب نداره . حالا چرا دراز كشيدي ؟ پاشو . پاشو دست نَنَتَم بگير و بلندش كن كه الآنه سال تحويل مي شه . پاشو ديگه ! آباريكلا ! . . . » و زير قهقهه زد .
پسرك ، چشمان پف كرده اش را مالاند. جَستي زد و دو زانو نشست . پدر ، نزديك تشت آمد . به ماهي گلي درون آب چشم دوخت: « چه خوشگله ! »
« از عباس آقا گرفتمش » . برق خنده ، چهره پدر را روشن كرد . دستي به سر پسرك كشيد . بيژامه‌اش را از سر ميخ برداشت و شلوارش را عوض كرد .
جوراب هاي گُله به گُله سوراخش را از پا كند . بوي تعفن دم كرده اي در اتاق نشست . با سرانگشتهاي دراز و استخواني اش ، چرك مرده . ميان انگشتان پاهايش را گرفت . « رسيد مژده كه آمد بهار سبزه دميد . . . » . مادر، نگاه خوابزده اي به پسرک انداخت. «تا دقايقي ديگر سال نو فرا ميرسد. بياييد تا در اين لحظات مقدس، بخنديم، شاد باشيم و دعا کنيم تا …». دوباره نگاه مادر، روي شکاف سقف که گويي هر لحظه بزرگ و بزرگتر مي‌شد خشکيد. پدر برخاست . لا اله الّا ا… خشكي گفت . با نوك پنجه پا، پهلوي مادر را نوازش كرد. «باز چته ؟ بابا يه امشبو بي خيال شو! پاشو! الآنه سال تحويل مي شه ها! » . سكوت مادر را كه ديد . لحنش ، جّدي تر شد . « آخه چي تو اون درز واموندَست كه همش زل زدي بش ؟! » .
مادر ، خشك و بي حركت ماند . پدر ، رو به پسرك كرد . صدايش دوباره نرم شده بود ، يا سعي مي كرد نَرمَش كند. « پاشو بابا سفره رو بنداز ببينم بلدي يا نه . مَنَم الآنه نَنَتو ور مي دارم و مي‌آم . »
دوباره زير چشمي ، نگاهي به مادر انداخت . « پاشو ديگه ! شب عيديمون رو خراب نكن. لااقل فكر اين بچه باش. دلشو نشكن. نيگا رفته طفلك واسه سفره ، ماهي گرفته …»
مادر چيني به پيشاني انداخت . با گوشه زبان ، لب خشكيده اش را مَك زد : « ديگه خسته شدم . خسته . مي فهمي ؟ » . پدر ، لرزه اي در خود حس كرد . صداي ترق تروق انگشتانش را درآورد . تف غليظي ، به گوشه سخت و سيماني اتاق ، پرت كرد . پسرك با لپ هاي گل انداخته ، جلوي آينة سفره نشسته بود و به دنبال تصوير ماهي سرخ كوچكش ، سرش را روي گردنش تاب مي داد . « كم كم به لحظات مبارك سال تحويل نزديك مي شويم . بياييد دعا كنيم تا . . . . » . موج درد و خشم، به مغز پدر يورش آورد. دستش مي لرزيد; قلبش بيشتر . « پاشو بچه اون لامصبو خفه كن ! » پدر به ديوار تكيه زد . دستي به سرش كشيد . « آخه بدمصب چي از جونم مي خواي ؟ تو كه ديگه پدرم را درآوردي. مگه من بدبخت واسه كي كار مي كنم ؟ براي چي جون مي كنم ؟ مگه هم واسه شما نرّه خرا نيست ؟ هي مِثِه مِيّت مي تمرگي يك گوشه و ميخ مي كوبي تو اعصابم . يه شب شد كه بيام خونه و تو رو سرحال ببينم .
نشست و سرش را به ديوار گذاشت. « نيگا كره خر چي جوري خرابش كرد. اينم ازشب عيدمون … ». پسرك لرزيد. گونه هايش گرم شده بود. ماهي درون تشت خشكش زده بود وجُم نمي خورد.مادر كف دست هايش راروي صورتش گذاشت وشروع به هق هق كرد. شانه هاي نحيفش ، مثل بيد مي لرزيد و موهايش مي درخشيد . هق هق خفه مادر ، فضاي مرگبار اتاق را مي لرزاند . پدر نفس نفس مي زد . زير لب ، فحش مي داد . آسمان برقي زد . پدر از جايش برخاست . لامپ اتاق را خاموش كرد . اتاق در سياهي وهم آلودي ، غرق شد . سيگاري گيراند . به ديوار تكيه زد . يك پايش را دراز كرد و ساعدِ سيگار به دستش را، روي زانوي خميده ديگرش گذاشت . سرخي كونه سيگار مثل لخته خوني ، در تاريكي اتاق مي درخشيد .
پدر ، ناخودآگاه به ياد گذشته ها افتاد . جواني ، شور ، دَست خالي و يك دنيا عشق پاك . مرجان ، يكدندگي او در بدست آوردنش و. . . . خنده اي بر لبانش حك شد; خندة تلخي كه ناگهان به بغض گرفته اي بدل شد .
هق هق مادر ، شدت يافته بود . تصوير ته سيگار پدر ، مثل ماهي سرخ كوچكي ، روي آينه برق مي زد . دود سيگار ، مار مانند ، بالا مي خزيد و در سينه سقف ، محو مي شد .
پسرك پيشاني اش را لبه تشت گذاشت . سعي كرد ، در اين تاريكي ، ماهي سرخ كوچكش را بيابد . كم كم ، گونه هاي پسرك نيز ، مثل چشمهايش نمناك شد .
چند دقيقه بعد ، از بلندگوي مسجد محل ، صداي خش دار گوينده اي به گوش مي رسيد كه دعاي سال تحويل را ، با نوايي آهنگين ادا مي كرد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32215< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي